کله خمره ای Jarhead
کارگردان : Sam Mendes
نویسندگان : William Broyles Jr., Anthony Swofford
بازیگران : Jake Gyllenhaal, Jamie Foxx, Lucas Black
خلاصه داستان:
این فیلم بر اساس کتاب پرفروش آنتونی ''Swofford'' افسر اسبق نیروی دریایی است که در مورد تجارب خود قبل از طوفان در صحرای عربستان سعودی می گوید.
منتقد: علیرضا ایرانشاهی
فیلم با این مونولوگ آغاز می گردد: سالها قبل یه مرد اسلحش رو آماده کرد و به جنگ رفت. بعد از جنگ او سلاحش را به اسلحه خانه برگرداند، و یقین پیدا کرد کارش با اسلحش تموم شده ولی کار دیگری که به بتواند با دستانش انجام دهد وجود نداشت، مثل عاشق شدن، ساختن خانه، عوض کردن پوشک بچه و... چون که دستانش به اسلحه عادت کرده بود. از همین ابتدا تا حدی می توان متوجه شد که با فیلمی ضد جنگ روبرو هستیم. ابتدای فیلم از نظر من بسیار زیباست. پس از مونولوگ ابتدایی بلافاصله با صدای بسیار بلند سرگروهبان که مشغول داد زدن سر سربازانش است و سربازانی که بلند بله قربان می گویند در حالیکه دوربین روی چهره ی سوافورد ( جلینهال) زوم کرده است، وارد فیلم می شویم. فیلم بدون هیچ مقدمه و کاملا شوکه کننده آغاز می شود. چند دقیقه ابتدایی فیلم مخاطب را یاد غلاف تمام فلزی کوبریک می اندازد. تمرین های سخت، صداهای بلند و دیالوگهای جالب بین ارشد و سرباز. شخصیت اصلی داستان سوافورد است که به گروهان جدیدی منتقل می شود. در آنجا به عنوان تک تیرانداز تمرین می بیند و پس از پشت سر گذاشتن تمرینات طاقت فرسا به همراه دوستانش راهی جنگ خلیج فارس می شود تا از چاههای نفت عربستان محافظت کند. در ابتدا شور و اشتیاق فراوان سربازان را می بینیم که با فریادها و هوراهای بلند که در اثر جوزدگی و پاسخ به فرمانده است، میل فراوانی برای زودتر جنگیدن و انتقام از صدام دارند. اما با پیش رفتن فیلم دیگر اثری از این شور و اشتیاق نمی بینیم و هر چه می بینیم تنها سرخوردگی و انزواست. در همین ابتدای سفر دیالوگهای جالبی بین سربازان رد و بدل می شود که به نوعی سیاست های آمریکا مبنی بر فروش اسلحه و مهمات به عراق و تغییر یکباره این سیاست ها در قبال عراق را نشان می دهد.
هنگامیکه سربازان به عربستان می رسند انتظار جنگیدن با دشمن را دارند اما خبری از دشمن نیست. روزها سپری می شوند، تمرین ها بیشتر می شوند و سربازان فقط به صورت فرضی جنگیدن را تجربه می کنند. باز هم زمان سپری می شود و خبری از دشمن نیست. دیگر خبری از اشتیاق ابتدایی سربازان نیست، اشتیاق جای خود را به انتظار و تعلیق داده است و آنها از روی ناچاری اوقات خود را به پوچی و سرگرمی های نه چندان جالب، سپری می کنند. در سکانسی، گروه خبرنگاری به اردوگاه می آید تا از حال و روز سربازان گزارشی تهیه کند. فرمانده به تمامی سربازان گوشزد می کند که وانمو کنند در آنجا خوشحالند و احساس شادی می کنند و از اینکه به کشورشان از این راه خدمت می کنند به خود افتخار می کنند. وقتی یکی از سربازان اعتراض می کند فرمانده به او می گوید که تو تفنگدار دریایی هستی و حقی برای مصاحبه آزاد نداری. بالاخره در روز صد و هفتاد و پنجم عملیات آنها شروع می شود و نظامیان عازم ماموریت می شوند. در ابتدای عملیات فرمانده به سربازان قرصی می دهد که به در مقابل بمبهای شیمیایی امنیت داشته باشند اما باید فرمی هم امضا کنند که در صورت اینکه اتفاقی برایشان افتاد مسئول آن اتفاق خودشان هستند در صورتی که آنها را باید به اجبار بخورند. فیلم پر است از کنایه به عنوان مثال بی سیم خراب، هواپیمایی که نیروهای خودی را بمباران می کند، به آتش کشیده شدن اردوگاه و یا در سکانسی فوتبال آمریکایی که قرار است نمایشی از قدرت سربازان جلوی دوربین خبرنگاران باشید تبدیل به نمایشی مضحک و زننده می شود و فرمانده مجبور می شود خبرنگاران را از صحنه دور کند. فیلم طنز تلخ و سیاهی دارد، این طنز تلخ در برخی از سکانسها فوق العاده تکان دهنده می شود. در جایی از فیلم سربازان به چاههای نفتی که اتش گرفته اند می رسند. نفتی سر رو روی آنها را سیاه می کند و در چند سکانس به کلی همه جارا سیاه می کند و تنها شعله های سوزان آتش هستند که زمین را روشن کرده اند. گویی همین نفت و جنگ بر سر آن است که زمین را به سوی جنگ و تباهی و سیاهی می کشاند. فیلم کمی هم مولفه های سورئال دارد. مثلا در همین سکانس وقتی سوافورد مشغول قدم زدن است اسبی را وسط صحرا می بیند که تمام وجودش را نفت پوشانده است و یا در جایی دوست خود را در رویا میبیند. در میان دشت پر از نفت و آتش و در بین این سیاهی ها، یکی از سربازها جنازه ی زنی مرده را گیر آورده و وقتش را با او سپری می کند.
گروهان در اینجا هم اثری از دشمن نمی بینند، آنها به گورستانی از ماشین های سوخته می رسند که پر است از جنازه های آتش گرفته که معلوم نیست به چه کسی تعلق دارد. بالاخره در نیمه ی پایانی فیلم به سوافورد و همکارش دستوری ابلاغ می شود مبنی بر اینکه آنها باید به فرودگاهی رفته و دو تن از افسران ارشد حاضر در آنجا را بکشند. آنها با خوشحالی هر چه تمام تر از اینکه بالاخره می توانند شلیکی واقعی داشته باشند، عازم فرودگاه می شوند. وقتی سوافورد هدف را می یابد و نشان اسلحه را روی او زوم میکند، یکی از فرماندهان از راه می رسد و ماموریت آنها را لغو میکند و همان لحظه باز هم هواپیماها از راه می رسند و فرودگاه را بمباران می کنند. وقتی انها با سرافکندگی به قرارگاه بر میگردند متوجه می شوند که جنگ تمام شده. جنگی که این سربازان فقط سیاهی لشگر آن بودند. سربازانی که پس از جنگی بی علت، دیگر خودشان نیستند و همواره تحت تاثیر روزهای سختی که سپری کرده اند هستند. همانطور که سوافورد در مونولوگ انتهایی فیلم می گوید ما هنوز در حال و هوای صحرا باقی ماندیم. یکی از بزرگترین مسائلی که فیلم مطرح میکند حال و هوای سربازان در خلال جنگ است. تنهایی، پوچی و فکر و خیالی که انها را رها نمی کند. آنها همواره مشوشند به خصوص به لحاظ عاطفی. سوافورد به عنوان شخصیت اصلی داستان شریکش را از دست می دهد و متوجه می شود او با پسر دیگری رابطه دارد. اما اوج تکان دهندگی فیلم جایی است که همسر یکی از سربازان برای او فیلم شکارچی گوزن را می فرستد، اما وقتی فیلم را میبینیم متوجه می شویم که آن فیلم شکارچی گوزن نیست بلکه همسرش از خیانت خود فیلم گرفته و در کمال بی شرمی، برای او فرستاده تا انتقام این دوری را از او گرفته باشد. یکی از مهم ترین نکان مثبت فیلم بازی جیک حلینهال و علی الخصوص بازی جیمی فاکس در نقش سرگروهبان است. برخی از صحنه پردازی های فیلم هو واقعا عالیست به خصوص سکانسهای مربوط به چاههای نفت. در کله خمره ای فیلمی است پر از طعنه و کنایه های به شدت تلخ که در شکل طنز، واقعیت های تاثیرگذاری را بیان میکند. واقعیتی از جنگ و تاثیر مخرب آن بر هر دوطرف به خصوص سربازانی که خودشان هم علت حضورشان را درک نمی کنند و نمی دانند برای چه هدفی باید بجنگند. از نظر من این فیلم یکی از بهترین فیلمهای سم مندس به حساب می آید.
منبع: نقد فارسی
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}